آرزو ساداتآرزو سادات، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

آرزوی زندگی ما

روزمره

سلام عسلکم  عروسکم   عشقم  داری یواش یواش دو ماهگی هم تموم میکنی مامانی . اینقدر دوست داشتنی و تو دلبرو شدی که نگو . منو بابایی هر شب کلی قربون صدقه ات میریم . تو هم که ناقلا بابایی که از سر کار میاد کلی براش میخندی وخودتو تو دلش جا میکنی . عزیزم شبا با میخوابی یعنی بابیی هر شب میخوابونتت  عادت کردی شبا باید تو بغلش بخوابی . هفته پیش من سرما خوردم و روز بعد یگانه مریض شد فرداش هم تو و بابایی و خاله نرگس از من گرفتید .کلی عزاب وجدان گرفتم . هممون رفتیم دکتر .خدا رو شکر زیاد سرما خوردگی  تو جدی نبود و با یه قطره بینی خوب شد. البته مامان ملیح هم ٢روز اومد مریض داری . طفلی خیلی زحمت مارو میکشه. کلی هم شما رو د...
10 بهمن 1391

حس مادری

عسلکم دستام بوی تو رو گرفته.....بوی زندگی چه حس شیرینیه وقتی تو رو تو آغوش میگیرم و به خودم نزدیک میکنم...حس قشنگ مادر بودن نازنین من تا ابد در آغوشم بمون... دوست دارم   ...
10 بهمن 1391

شب یلدا

چه سخاوتمند است پاییز که شکوه بلندترین شبش را عاشقانه پیشکش تولد زمستان می کند، دختر کوچولوی مهربونم شادیهایت بی انتها، دلت بی غم، عشقت شیرین و یلدات مبااااااااااارک روی گلت به سرخی انار، شبت به شیری هندوانه، خندت مثل پسته، عمرت به بلندی یلدا     آنگاه که تولد دختری بیگناه مایه ی ننگ عربها بود، آنگاه که زندگی برای دخترکان عرب ساعتی به طول نمی انجامید......نیاکان ما بلندترین شب سال، یلدا، شب تولد مینو، الهه ی زن و الهه خورشید را شب زنده داری می کردند. عشم امیدوارم همیشه به ایرانی بودنت ببالی . همونطوری که من و بابایی اسم تورو از اسم های اصیل ایرانی گذاشتیم (آرزو =  میل و اشتیاق برای رسیدن به مراد یا مقصودی م...
10 بهمن 1391

چهل روزگی و حموم چله

  سلام دخترم چهل روزگیت مباااااااااااااارک پرنسس کوچولوی من   بالاخره چله رو پشت سر گذاشتی امروز مامان جوون اومده بود اینجا که ببرتت حموم چله و مراسم مخصوص این روز رو برات انجام بده   تو حموم خیییییییییلی خانوم بودی تو خواب بودی که بردنت حموم انگار تو حموم هم هنوز خواب بودی و اصلاً گریه نکردی   اینم عکسای خوشگلت تو چهل روزگی و بعد از حموم چله:   ...
10 بهمن 1391

آرزوی ما یک ماهه شد

یک ماه از قشنگ ترین ما ه های زندگیمون سپری شد و تو یک ماهه شدی. عزیزم چی بگم از این مدت که با همه سختی هاش گذشت . خوب برای خودت شب زنده داری میکنی و ما رو بی  خواب میکنی .  شبا که معمولا تا ٣ بیداری و من وقت نمیکنم بیام و وبلاگت رو به روز کنم . روزها هم  که تا تو میخوابی منم میخوابم که زنده بمونم  ولی اشکال نداره من و بابایی همه وقت و عشق مون رو میذاریم تا تورو به بهترین نحو ممکن بزرگ کنیم و همدممون بشی         ...
10 بهمن 1391