آرزو ساداتآرزو سادات، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

آرزوی زندگی ما

شلپ شولوپ آب بازی

حمام کردن آرزو کوجچولو با بابایی شه. کلی پدر و دختر آتیش میسوزونن و آب بازی میکنن . اینم عکساش     قرار شده وقتی که تونستی بشینی وان حمام تورو راه بندازیم تا مرحله ی جدیدی از آب بازی  داشته  یاشیم ...
31 ارديبهشت 1392

واکسن 6 ماهگی

بهللللللللله بلاخره ١٩ اردیبهشت شد و نوبت واکسن ٦ ماهگی و خبر خیلی ناراحت کننده این بود که مامان ملیح مسافرت بود و خودم به تنهایی باید از پسش بر میومدم از شب قبلش کلی استرس داشتم ، صبح ساعت ٨ قطره بهت دادم و با بابایی عازم شدیم ههههههه اینقدر زود رفته بودیم که اولین نفر بودیم خلاصه واکسن و زد و تو هم از اون گریه بدجورات که دل ادم میسوزه کردی و بعد از ١٠ دقیقه اومدیم خونه یه کوچولو بدقلق بودی اما خدا رو شکر تب نکردی . عزیزم ٦ ماه گذشت باورم نیمشه گلکم .   ...
31 ارديبهشت 1392

شش ماهگیت مبارک

عسل من، همه زندگی من!! امروز شش ماهه شدی اینقدر این شش ماه زود گذشت که باورم نمی شه، عکس های روزهای اول رو که می بینم دلم می خواد زمان توقف کنه تا من بتونم بیشتر از این روزهات لذت ببرم، روزهایی که هر لحظه اش برام یه دنیا می ارزه و هر روزش قشنگ تر از روز قبلِ. خیلی خوشحالم که خدا هدیه ای به این قشنگی به ما داد و امیدوارم که بتونم از این هدیه به خوبی نگهداری نگهداری کنم.... خب از اتفاقات این چند روزه بگم:  وقتی سرپا نگهت می داریم همش بپر بپر می کنی و تو بغل من یا بابایی که هستی وقتی بهت می گیم بیا بغلمون و دستمون رو به سمتت دراز می کنیم تو هم دستات رو میاری جلو و می خوای بیای بغلمون... دیگه اینکه یه ملحفه کوچیک می اندازیم روی ص...
23 ارديبهشت 1392

روز مادر

سلام عزیزک مامان امسال اولین سالی هستش که من طعم مادر بودن رو میچشم. فوق العاده سخت از درد زایمان تا کمر درد های بدش و دوران نقاحت و اینا تا شب بیداری و ... و فوق العاده شیرین از خنده و بازی کردن با شما و بوسیدن و چلوندن شما من از همین جا دست مامان گلم و میبوسم که همه این زحمتارو برای من کشیده و تمام عمرش رو وقف ما کرده مامان جونم عاشقتم .روزت مبارک. خدا سایه ی شما رو بالا سر ما حفظ کنه . مامانای نی نی ها روز شماهم مبارک یهو دلم خواست اولین عکسی که با هم انداختیم رو بزارم   ...
20 ارديبهشت 1392

برای تو مینویسم

سلام دختر کوچولوی مامان که دلم برات یه ذره شده می خوام یکم با دختر گلم اختلاط و درددل کنم همونطوری که میدونی من و بابایی تقریبا ٤ ساله که با هم ازدواج کردیم و تو تمام این مدت تصمیم نداشتیم که بچه دار بشیم من چیزایی رو که از بچه داری می دونستم فکر می کردم که هیچ وقت دلم نخواد و یا اینکه نتونم که بچه دار بشم و مسئولیت به این سنگینی رو قبول کنم همه همش می گفتن وای بچه دار شدن سخته و چنینه و چنانه و مسئولیتش سنگینه و بچه به چه درد می خوره و واسه آدم چیکار می کنه و از این حرفا..... اما گذشت و گذشت تا اینکه من و بابایی احساس نیاز کردیم به اینکه یک بچه ای بیاد تو زندگیمون که بتونیم زندگیمونو فداش کنیم که به زندگیمون رنگ و لعاب تازه ای بده که دن...
19 ارديبهشت 1392

اولین مسافرت هوایی(مشهد)

سلام عشق قشنگ مامان سلام دردونه هلوی مامان تو اولین روزای 6 ماهگیت امام رضا ما رو طلبید و راهی شدیم . یک سال و نیم پیش که با بابایی دو تایی رفته بودیم به امام رضا قول داده بودم که دیگه تنها نیام ولی انقدر جنابعالی اذیت کردی که پشت دستم و داغ کردم یگه از این قرارا بزارم  روز اول که نذاشتی من نماز جماعت بخونم اما شبش یکی از خانم های خادم تورو نگه داشت خدا خیرش بده . صبح هم بابایی نگهت داشت . تو رستوران خیلی اذیت میکردی و نمیذاشتی غذا بخوریم . در کل خیلی خوب بود. این دومین سفری هستش که باهمیم. اینجا موقع رفتنه خاله نرگس برامون قران گرفت انگار میخوایم بریم سفر قندهار   روز اول .داشتی غش میکردی از خواب ...
10 ارديبهشت 1392

اولین غذای کمکی

سلام عسلم اولین غذای کمکی شما که لعاب برنج بود تو سط مامان ملیح پخته شد . قرار ٣ تا قاشق بخوری که ماشاله مامان ملیح یه ١٠  ١٢ تایی قاشق داد تو هم کلی دوست داشتی اینم عکساش میخواستم تو ظرفهای چدن سیسمونیت درست کنم اما مامانی گفت که تو مس درست کنیم که خاصیت هم داشته باشه      اینجا بغل مامان ملیح در حال انتظاری تا غذا آماده بشه     در همون حالت غذا خوردن انگشت هم میخوردی                   اینجا هم بابایی داره بادگلوت و میگیره عشقم . نوش جونت امروز هم برات حریره درست کردم . راستی صبحانه هم س...
19 فروردين 1392

پنج ماهگیت مبارک

سلام جوجوی مامان دختر کوچولوی مامان دیروز ٥ ماهت تموم شد 5 ماهگیت مبااااااارک باورم نمیشه که مثل برق و باد 5 ماه از زمانی که تو وارد زندگی ما شدی گذشت 5 ماهی که لحظه لحظه اش برای ما پر از شادی و خاطره های تکرار نشدنی بود . هر کار جدیدی که تو می کردی زندگی ما رو پر کردی از شادی و شعف میدونم که خیلی زود دلم برای این روزها تنگ میشه دوست دارم دیرتر بگذره دوست دارم زمان رو نگه دارم تا از این دوران لذت بیشتری ببرم نمی دونی چه لذتی داره که وقتی تو از خواب بیدار میشی و من میام بالای سرت و میگم سلام مامان و تو سریع می خندی و دل من رو پر از شادی می کنی وقتایی که میام بغلت کنم و سریع شروع می کنی به دست و پا زدن و ذوق کردن عااااااااشق شیرخوردنتم...
19 فروردين 1392

اولین هایپر گردی

سلام عروسکم ٢٠ اسفند سال نود و یک اولین باری بود که ما و شما رفتیم فروشگاه هایپر استار و تو هم خیلی دختر  خانومی بودی و خوابونده بودیمت تو سبد خرید و از همه دلبری میکردی  اینم عکساش                    وقتی سبدمون پر پر شد یادمون رفت عکس بندازیم     ...
19 فروردين 1392